در انتظار توام تو خیابانها شمس لنگرودی سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی در آن هنگامهی تردید، در آن بنبست بیامید
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
..
تمام تنهاییهایم را
از من گرفتهای
بی حضور تو
راههای آشکار
جهنماند
نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود
چه قصهی محقری، چه اول و چه آخری
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایهها هستیم
نمیدیدیم و میرفتیم، هزاران سایه با ما بود
نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود
در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود
شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود
Design By : nightSelect.com |